لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

روزنوشتِ امروز

عصبانی هستم!

این روزا به صورت پیش فرض عصبانی هستم!

از آدمهایی که منو میبینن و از آدمهایی که منو نمیبینن، عصبانی هستم!

از آدمهایی که ملامتم میکنن و از آدمهایی که تشویقم میکنن، عصبانی هستم!

واقعن نمیدونم چه م شده!

احساس میکنم دلم میخواد همه چیزو خراب کنم و از نو بسازم اما انگار توانش رو هم ندارم!

دلم برای هیچکس تنگ نشده اما احساس تنهایی میکنم!

دلم میخواد زمان بگذره!

هر روز بیشتر از کارم و محل کارم متنفر میشم! دلم میخواد همین الان بلند بشم و وسایلمو جمع کنم و برای همیشه از اینجا برم!

حالم از آدمایی که مرتب میان بهم میگن باز که تو اونجایی مگه مجبوری! بهم میخوره!

آره احمق! مجبورم! اگه مجبور نبودم بین اینهمه اذیت و زورگویی و جریمه توی این خراب شده نمیموندم!

از تصور اینکه دیگران خراب میکنن و من باید مرتب درستش کنم، حالم بهم میخوره!

دلم میخواد یه دستی از آسمون بیاد و منو برداره ببره یه جایی که هیچکسو نشناسم و هیچکس هم منو...

خسته شدم! از این شهر و آدماش!

دلم میخواد برای همیشه توی رویاهام زندگی کنم! رویای یه خونه وسط یه باغ! من و باغچه م! من و سکوتم! من و کتابام!

با اینهمه ادعای اجتماعی بودن، یه وقتایی از درک آدمها عاجز میشم!

دلم میخواد بدونم مردُم با خودشون چی فک میکنن!

چی باعث میشه انقدر همدیگه رو اذیت کنیم؟!

خود من چقدر هر روز آدمهارو اذیت میکنم؟!

داریم کجا میریم؟ دنبال چی هستیم؟!

من خسته ام!

دلم میخواد خودمو خاموش کنم!

کاش میشد به هیچی فکر نکرد! کاش میشد راه رفت و راه رفت و به انتها رسید...

من خسته ام!

یه تغییر بزرگ میخوام...

روزنوشتِ امروز

اپیزود اول: منِ دیکتاتور نباش!

ما چرا آدمارُ دوس داریم؟!

اصلن ما آدمارُ دوس داریم یا خودمونُ در آینه ی چشم اونا دوس داریم؟!

تا حالا بهش فکر کردی؟

وقتی میخوای دوستت رُ، خانواده ت رُ، مطابق خواسته ی خودت تغییر بدی

وقتی تلاش میکنی مامان و بابات لباسی که تو میخوای بپوشن

رفیقت یا عشقت اون کاری که تو میخوای انجام بده

وقتی میخوای همه چیز اونطور باشه که تو میخوای

تو داری همه چیز رُ تغییر میدی!

خیلی از آدما اینطوری فرار میکنن و اونایی هم که دوستت دارن و به خاطرت تغییر میکنن، دیگه خودشون نیستن که!

اینطوری تو میمونی و خودت! چون آدمها شدن همونی که تورُ راضی میکنه!

ولی چیزی که میخوام بگم اینه که آیا بهتر نیست خودتُ بشکنی!

شاید خودت بزرگترین دشمنت بوده تا حالا!

تو فقط خودتُ میبینی!

هر جا میری میگی من میگم! من میخوام! من... بسه من! مگه این من چقدر میفهمه؟ چقدر میبینه! با این همه محدودیت جسمی!

من یه روز خسته شدم از دست خودم!!

بعد بهش گفتم بیا یه خرده از دیکتاتور بودن دس بردار!

راه برو

نگاه کن

و حد و مرز تعیین نکن!

بذار هرکی هر جور میخواد باشه!

تو هم همونجور که میخوای باش!

باور کن بالاتر از سیاهی رنگی نیست! نهایتش دعوا میشه! نمیمیری که! حتی اگه بمیری هم زیاد درد نداره!

هع!

اپیزود دوم: من رُ دوس داشته باش!

من حالم خوبه!

در نهایت آرامش نشستم و وقتی کسی چیزی میگه که دوست ندارم به هیچ جام حسابش نمیکنم!

هیچی توی دنیا عوض نشده و نخواهد شد!

من عوض شدم! من اجازه میدم جز من، دیگران هم باشن!

من خیلی حالم خوبه! من یه پر یه تیکه کاهم توی هوا، سبکِ سبکم!

قدیما یه کتاب میخوندم که میگفت همه چیز توی دنیا انرژیه، وقتی به سطح انرژی بالا برسی مثل اینه که دست هیچکس بهت نمیرسه، هیچی نمیتونه حال و هواتُ عوض کنه و تو آسوده خواهی بود

انگار هرچی از سن آدم میگذره همه چیز خود به خود اتفاق میفته!

من یه روزی در سیزده سالگی فکر میکردم خیلی خیلی قد کوتاهم و امکان نداشت برم کفش اسپورت بخرم! همیشه کفش پاشنه بلند می پوشیدم!

من یه روزی در پونزده سالگی فکر میکردم دماغم گنده س و چشمام ریزه پس عینکی شدم و امکان نداشت بدون عینک حتی توی خونه مون قدم بردارم! بدون عینک قشنگم دلم نمیخواست خود زشتمُ ببینم!

من یه روزی در هفده سالگی فهمیدم خیلی سیاهم و مدتها از دست رنگ پوستم گریه کردم!

من یه روزی در نوزده سالگی از موهای وزوزی وحشتناکم متنفر بودم و به زور اتو صافشون میکردم!

من یه روزی در بیست و یک سالگی امکان نداشت بدون آرایش از خونه خارج بشه!

من یه روزی ...!!

من این روزها در سی و سه سالگی میدونم که یه چهره ی معمولی دارم ولی برای هیچکس  جز خودم چندان مسئله ی مهمی نیست! راستش در دنیا مسائل مهم تری در جریانه!

منِ سی و سه ساله فهمیده که اگر کسی بخواد در کنار آدم باشه، آخرین چیزی که اهمیت داره چهره ست!

منِ سی و سه ساله نه از چهره ش نه از قدش و نه از هیچ چیز دیگه ای که داره، گله نداره!

سی و سه سالگی برای یک زن، به نظرم خیلی باشکوهه چون وقتی توی آینه نگاه کنه حتی چین های گوشه ی چشمش اهمیت نداره! تنها چیزی که میبینه خنده هاشه، اگر خنده ای برای خودش نگه داشته باشه!

باید انتخاب کنی

باید انتخاب کنی که میخوای چطور باشی

و باید آگاه بشی

باید بفهمی که تو هر جوری که باشی برای تمام دنیا یک نفری و برای خودت تمام دنیا!

اگر در سی و سه سالگی تنها باشی، حتمن انقدر فهمیدی که دیگه فقط میخوای تنهاییت فقط با کسی که نیمه ی گمشده ت هست پُر بشه یا تا ابد ادامه پیدا کنه...

من

اونقدر میدونم که با خودم و زندگی مساوی شدم!

میتونم اینجا بشینم، پامُ روی هم بندازم، چای و توت خشک بخورم و به زندگی بگم: هر سازی میخوای بزن، کَکَم نمیگزه! من از تو قوی ترم و اینُ بهت ثابت خواهم کرد.

من حالم خیلی خوبه، چون تمام قدرت کائنات با من همراهه تا به آرزوهام برسم و تمام سرخوشی دنیا با منه که اگه به آرزوهام نرسیدم از اینکه براش تلاش کردم شادمان باشم.

زندگی رُ دوس دارم، میفهمی؟

منِ سی و سه ساله این روزها از خودش بودن راضیه! سبک شده و در هر زمانی میتونه بپره!


پ.ن: به صورت موازی در زندگی به این نتیجه میرسی که دیگه نمیخوای چیزی رُ در دیگران عوض کنی و دیگه نمیخوای به خاطر دیگران خودتُ عوض کنی...

من؛ لیلی هستم و دنیا دنیاست...

لیلی نوشت

وقتی با یه آدمی که خیلی برات مهمه، خیلی دوسش داری، خیلی برات غیرقابل دسترسی و دور از انتظار بوده،

وقتی باهاش مواجه میشی

وقتی یهو میبینی روبروش نشستی و داری باهاش حرف میزنی،

باید چیکار کنی؟

تو خودتُ میشناسی!

قلبت داره وایمیسته

تو عاشقشی!

تو همه ی زندگیت اون آدم برات رویا بوده!

تو ...

"آروم بگیر" لبتُ گاز میگیری!

حرف میزنی! حرفای معمولی

خودتُ آروم نیشگون میگیری که دستت نلرزه

به چشماش نگاه میکنی

چقدر خوبه

صدای قلبتُ میشنوی! ضربانِ تند قلبت رُ روی بالا و پایین رفتن سینه ت حس میکنی

داری از هم میپاشی از هیجان!

اما خنده تُ حتی گریه تُ کنترل میکنی

تو یه زن هستی!

تو یه زن سی و سه ساله هستی!

تو دیگه کودک نیستی!

مثل یه زن رفتار کن!

زنی که همیشه آرزوشُ داشتی!

یهو یاد مریل استریپ میفتی! چه وقاری! چقدر زن! چقدر دلت میخواد مثل اون باشی!

دلت میخواد مثل مریل استریپ بخندی با وقار و زیبا اما مطمئنی الان لب و لوچه ت کج شده!

میترسی اما خودتُ کنترل میکنی

میخوای زن باشی! قد دیده شدن و خواسته شدن زن باشی

و

فک کنم موفق میشی که قابل احترام باشی، که شمرده بشی!

که زن دیده بشی!

به خودت میگی یه زن باید شیک بپوشه، خوش تیپ باشه، رژ قرمز بزنه، موقر باشه، باسواد باشه، مودب باشه، خوب حرف بزنه و ... و! دست نیافتنی باشه!

چقد دلت میخواد همونی باشی که آرزوشُ داری!

و صدای تپش های قلبتُ کنترل میکنی

و نمیذاری صدات بلرزه

و بالاخره یه روز یاد میگیری هرچقدر هم که دلت غرق تمناست اما .. خوددار باشی!

مبارکه دلکم!

خواب نوشتِ امروز

خونه ی عمو شلوغ بود

هر کی یه سمت میرفت. دخترعموها مشغول تزئین سالاد بودن. دختر عمه ها سیب زمینی پوست میگرفتن

هرکی یه سمتی میرفت و می اومد. همه لباس رسمی تنشون بود

شیرینی روی میز ناهار خوری...

میگفتن عروسی مهدیه

مهدی نبود اما، همه جا چشمم دنبالش بود اما خودش نبود و من میدونستم که این دور همی برای اونه...

از خواب پا شدم و تعجب کردم

هیچوقت از اون فامیلا نبودیم که اینطوری دور همی داشته باشیم! همیشه از اون فامیلای سگ و گربه ای بودیم! هیچوقت چشم دیدن موفقیت های همُ نداشتیم! همیشه منتظر زمین خوردن هم بودیم!

من؟ منم همیشه یکی از اونا بودم! اگرچه منتظر شکستشون نبودم و از شادیهاشون شاد میشدم اما چشم دیدنشون رُ نداشتم! منم یکی از همین بخشی ها بودم!!

از خوابی که دیدم تعجب کردم! مهدی پسرعموی عزیزم! یه سال از من بزرگتر... همبازی کودکی... چه خوب! قراره عروسی کنه...

ته دلم تیر کشید! همیشه دلم میخواست اگه قراره با کسی عروسی کنه اون من باشم!

دوباره خوابیدم و خوابمُ فراموش کردم تا مدتها...

یکی دو سال بعدش وقتی بیست ساله بودم؛

همه دور هم جمع بودیم توی خونه ی عمو

همون صحنه ها، همون دور همی...

برای مهدی بود، مهدی نبود اما ... مهدی مُرده بود. این دورهمی برای ختمش بود

و من خودم رُ بارها و بارها لعنت کردم که اون تصاویر رُ در خواب دیده بودم و نفهمیده بودم که مهدی قراره نباشه، که برم مهدی رُ ببینم اقلن برای آخرین بار...


ترسیدم از خودم، ترسیدم از خواب هام!

چند بار  دیگه از این خوابهام اتفاق افتاد و باز ترسیدم و یه روزی برای همیشه تصمیم گرفتم دیگه خواب های دیده م رُ ندیده بگیرم!

دیشب اما یهو یاد یکیشون افتادم


اون سال تازه از شرکت زده بودم بیرون به قهر! قصه ش احمقانه بود! وکیل شرکت ازم خوشش اومده بود و میخواست بیاد خواستگاریم. خواهر زن رئیس هیئت مدیره که مجرد بود و همکار،  این قضیه رُ فهمید و خودش و دامادشون تا تونستن اذیتم کردن و منم یه روزی زدم بیرون و دیگه حتی به تلفناشون جواب ندادم!

حال روحیم خراب بود! دنبال جرمم میگشتم برای اینهمه آزار! گاهی گریه میکردم!

یه شب که تا دیروقت بیدار بودم و کنترل تلویزیون به دستم، چشمم خورد به یه برنامه توی شبکه آموزش که متفاوت بود! خواننده ها ترانه میخوندن و شعرهای... وای شعرهای محبوبم... شدم طرفدار پر و پا قرصش و به واسطه سن و سالم عاشق پیشه!

تا سالها پای ثابت برنامه رادیو هفت بودم تا اینکه بعد از چند سال گفتن دارن میرن و قرار نیست بسازنش! فک کنم پیارسال بود. اینهمه وابستگی عجیب به نظر میرسه اما برای منی که تمام دلخوشیم شعره و آرامشی که بهم میده، رفتنشون کابوس بود و من گاهی تا صبح گریه میکردم! یه شب نصف شب از غصه به شماره مسیجشون پیام دادم که خیلی نامردید! حالا که شدید یه تیکه از زندگی آدم دارید میرید!!

روزای آخر سال بود فک کنم و روزهای آخر برنامه

یه شب خواب دیدم یه جایی دارم با آقای ضابطیان حرف میزنم! صبح که خوابمُ تعریف کردم مامانم بهم خندید و گفت از بس که به فکر برنامه شون هستی! شب آقای ضابطیان گفت که نمیرن و ادامه میدن و حتی اون مسیج منُ با خنده خوند و با خودم گفتم تعبیر خوابم این بود!

دیشب اما...

من وسط خوابم بودم! آقای ضابطیان و کافه ای که زده دقیقن همون چیزیه که من چند سال پیش توی خواب دیدم! همون بار و همون تم قهوه ای و صحبت با ایشون درمورد کتاب...

تمام دیشب مثل برق گرفته ها فکر میکردم به خواب هام

چند تا خواب دیگه باید اینطوری تعبیر بشه تا من بفهمم که خواب ها قسمتی از من هستن!

از بچگی همیشه خواب میدیدم به همه دارن یه چیز خوب میدن، گاهی آب چشمه ی کوثر، گاهی سیب، گاهی ... اما به من که میرسه تموم میشه! من توی خواب گریه میکردم و یهو یکی از طرف خدا می اومد بهم میگفت صبر کن برای تو توی راهه!

و تمام قصه ی زندگی من همین بود... صبر کن توی راهه!

و من هرچی صبر میکنم این انتظار لعنتی تموم نمیشه!

گاهی فکر میکنم زندگیم یه خوابِ بلنده...کاش یکی بیدارم کنه! تمام تَنَم کرخت شده!!

پ.ن: آهنگ مثل یه کابوس حامد بهداد رُ گوش  کنید شبیه حال منه!

روزنوشتِ امروز

در روزهای کرخت

روزهایی که شبیه هیچی نیستن جز یه خوابِ خرگوشی

من پشت میزم مینشینم و کارهارُ بی حوصله اما کامل انجام میدم

از اون روزاییه که ترجیح میدم کسی باهام حرف نزنه و با کسی حرف نزنم

دلم میخواد توی سکوت کار کنم و گاهی وسط کار یهو همه چیز رُ رها کنم و تکیه بدم به صندلیم و فکر کنم

فکر کنم

به خواسته هام

به رویاهام

به خاطره هام حتی

بعد تهش فضای اتاقم سرد میشه

اینجور وقتا حتی اگه تابستون باشه سردم میشه و دلم یه نوشیدنی گرم میخواد

که  دستامُ حلقه کنم دور لیوان داغ و فکر کنم

دوباره به خواسته هام

به رویاهام

و حتی به خاطره هام

روزای کرخت من از همیشه زن تر میشم

شر و شور کودکانه م میخوابه

بداخلاقی هم زیاد میکنم اما داد نمیزنم فقط اخم میکنم اما آرومم

دلم میخواد بشینم و زُل بزنم به زندگی

دلم میخواد بنویسم

از

یه قلب کوچیک

یه لبخند

یه توجه

یه ...

راستی چقدر زندگیم پُر از آدمه، پُر از توجه، پُر از ... اما تهش همیشه پُر از خالیه!

خنده م میگیره

خودمُ روی یه صندلی قدیمی در شصت سالگی میبینم که داره به خودم نگاه میکنه ...

دلم میخواد بپرم! کاش یه شادی بزرگ باشه مثل یه کاتالیزور این چند سالُ یهو پیش ببره

روزای کرختی دلم یه شوکِ شادی میخواد

...