لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

روزنوشتِ امروز

اپیزود اول:

زنی رُ تصور کنید که تمام تلاشش رُ میکنه که زندگی کنه اونجور که براش آفریده شده!

هر روز تلاش میکنه چیز تازه ای یاید بگیره، از موسیقی لذت ببره، به روی آدم ها بخنده، از خوراکی ها لذت ببره، کتاب بخونه و با کتاب اُخت باشه، قدر خانواده ش رُ بدونه، دوست خوبی باشه ...

و شب که سرشُ روی بالش میذاره بگه: شب بخیر خدا ... تو شاهد باش که تلاش کردم اگر خوب نیستم، اقلن بد نباشم!


اپیزود دوم:

دختری رُ تصور کنید که حساسه! و قدری لوس! محتاج محبت و توجه!

وقتی از کنار آدما رد میشه و میفهمه دارن پشتش پچ پچ میکنن غصه میخوره و با خودش میگه من که هیچوقت به اینا بد نکردم، چرا؟!

وقتی محبت میکنه به دوستاش و با بی مهری و خیانت مواجه میشه، دنبال دلیل میگرده و وقتی پیدا نمیکنه قلبش جریحه دار میشه!

وقتی بدون اشتباه سرش فریاد میزنن، از غصه میخواد منفجر بشه!

که چرا

که چرا!

که همه ی این بی دلیل ها چرا!

و تهش هر روز بیشتر به این نتیجه میرسه که به درد این زندگی نمیخوره!


اپیزود سوم:

مسئول قراردادهایی رُ تصور کنید که بارها با این جمله مواجه شده:

"تو اگه نتونی این کارُ انجام بدی هیچ کس نمیتونه"

که بهش اعتماد دارن، که خودش هم به خودش و تواناییش اعتماد داره

که حجم کارش کوهه اما از پس کار خوب برمیاد!


اپیزود چهارم:

دختر سی و سه ساله ای رُ تصور کنید دردنیای مجازی

پیج اینستاگرام رُ زیر و رو میکنه

زنی سی ساله رُ میبینه با دو فرزند و عاشقانه هاش با فرزندهاش

یاد سی سالگیش میفته، اون موقع ها که قصد ازدواج نداشت و ترجیح میداد کار کنه و کمک خرج باشه و ...

دلش میریزه از تنهاییش! از بی فرزندیش!

پیج اینستاگرام اون خانواده رُ میبنده و از حسادت آه میکشه!

به خودش قول میده تا ابد بچه ای به این زندگی نده!

به خودش میگه چه فایده داره اگه من تمام این دردهایی رُ که کشیدم با دمیدن روح در آدمی دیگه به او منتقل کنم!

نه! من باعث و بانی شروع یه زندگی نخواهم شد!


اپیزود چهارم:

معشوقه ای رُ تصور کنید که پارتنرش مدام روی گوشیش مسیج میده و میگه میخوام ببینمت!

اونُ بلاک میکنه چون حالش از روابطی که تموم میشه، از آدمایی که مال هم نیستن بهم میخوره!

نه! با خودش زمزمه میکنه:

هیچ چیز رُ ناقص نمیخوام! یا همه چی کامل مال من باشه یا بره به درک!!

و تنهایی رُ انتخاب میکنه، مثل تمام سالهای گذشته!


اپیزود پنجم:

دوستش توی یه پیج منشنش میکنه، دختری توی اینستاگرام داره عکساشُ میدزده!

خنده ش میگیره!

چه دنیاییه! من از این زندگی که  دارم ناراضی هستم و کسی دیگه، در آرزویِ این زندگی ناقص من، عکسِ لحظات زندگیمُ میدزده!

چه دنیای مسخره ای!


اپیزود ششم:

دلش میخواد توی خیابون بدوه!

روی جدول ها راه بره!

با درخت ها حرف بزنه!

خدارُ دوست داره... زندگی رُ دوست داره..

اما خسته میشه وقتی انقدر پشت میزش اسیره و یادش میره قربون صدقه ی درختای دود گرفته ی شهرش بره!


اپیزود هفتم:

تمام زندگیش از آدمهایی که به کار نکرده و حرف نگفته متهمش کردن متنفر بوده!

جفت چشماشُ به خاطر قضاوتِ ناروا، دور میندازه!

اون دوباره یه دوست رُ دور انداخته چون اون دوست، ناروا حرفاشُ قضاوت کرده!

به گذشته نگاه میکنه...

توی چند سال گذشته چند تا دوست صمیمی رُ به خاطر قضاوت ناروا دور انداخته؟!

خیلی!

دلش دیگه دوست نمیخواد!

از دشمناش کمتر از دوستاش آسیب دیده!

دلش تنهایی، قهوه، گربه و کتاب میخواد...


اپیزود هشتم:

مستقل بودن

کار کردن

در تاریکی از خونه بیرون زدن و در تاریکی به خونه برگشتن

سر برج حساب بانکی پُر و خالی شدن

زنِ مستقل بودن...

اون به خودش افتخار میکنه!

به گذشته نگاه میکنه

همیشه یه گربه بوده که هر جا پرتش کردن چهارچنگولی پایین اومده!

باباش همیشه بهش میگه

از آینده ی تو نگران نیستم! تو از پس زندگی برمیای!

اون سوار زندگیشه اما دلش میخواد گم بشه از این زندگی!


اپیزود آخر:

دیگه از هیچی نمیترسه!

دیگه از هیچی ذوق نمیکنه!

نبودن تو و اون و اون یکی براش مهم نیست!

دیگه هیچی ت کونش نمیده!

اون یه زنه

یه دختر!

یه بانوی سی و سه ساله که تصمیم گرفته زندگی رُ از رو ببره!

اون از مرگ هم نمیترسه!

هیچی از مرگ سخت تر نیست!

اون از پس همه چی برمیاد!

پشت پنجره با یه لیوان قهوه ایستاده و به درخت لخت روبرو زل زده

زندگی در جریانه و اون از پسش برمیاد...

روزنوشتِ امروز

یه روزایی احساس میکنی یهو پوستت چند سانت کُلفت میشه! یه اتفاقایی یه آدمایی...


قصه از اونجا شروع شد که توی یکی از این سایتای مزخرف من با یه پسره آشنا شدم یه آشنایی سطحی و مسخره که اصلن قرار هم نبود به جایی برسه فقط مثل همه ی این سلام و علیک های سالهای گذشته بود!

الکی که نیست! اینهمه ساله ما مثلن توی نتیم و گرگ بارون دیده شدیم و خوب و بد رُ خیر سرمون تشخیص میدیم!!

آره خیر سرم!

طرف نمیدونم دقیقن چه ش بود! ولی وقتی حرفها و تقاضاهای نامربوط مطرح کرد بهش یادآوری کردم که فقط یه دوست در حد سلام و علیکه و بهتره حد خودشُ بدونه اما ندونست و اینبار شروع کرد به فحاشی! همه جا بلاکش کردم اما این سایتای مزخرف که شماره ی آدمُ نمایش میده قابل کنترل نیستن که! شروع کرد به فحاشی و اینبار مسیج زدن!

سکوت کردم

سکوت کردم

خیلی سکوت کردم!

چند روز به روم نیاوردم اما تهش دیدم مثل ابله ها دارم در مقابل اینهمه توهین به خودم و خانواده م سکوت میکنم!

اول تهدیدش کردم که ازش شکایت کردم بهم گفت برو بابا اسگل مگه به این سادگیه! سرچ کردم و با پلیس 110 تماس گرفتم! دیدم راس میگه به این سادگی نیست!! باید بری دادسرا و اعلام شکایت حضوری کنی و آبروی خودتُ که بُردن میفهمن یکی افتاده به جون دخترای مردم توی نت!

رفتم سایت پلیس فتا که حداقل یه گزارش بدم اما اونجا هم خبری از آیکونی برای ثبت چنین مشکلاتی نبودی!

تهش دیدم چاره ای نیست!

به خودم گفتم طلا که پاکه چه منتش به خاکه! من  که از خودم و عقایدم و اعمالم مطمئنم بذار لااقل دل خودمُ خنک کنم که کار اگه به شکایت کشی و آبروریزی رسید بابام نگه یکی بهت توهین کرد تو هم وایسادی تماشا کردی!

هرچی گفت بدتر جوابشُ دادم!!

فحش بد داد فحش بد دادم!

فحشایی که توی عمرم به زبون نیاورده بودم! دستم میلرزیدا اما مینوشتم!

توی تمام عمرم به اندازه ی امروز فحش نداده و نخورده بودم!

اما

نمیگم تموم شد و اون روانی آدم شد، چون نشد!

ولی من وقتی ترس رُ کنار گذاشتم و حتی خودمُ در حد اون پایین آوردم و مثل خودش رفتار کردم

از خودم راضی شدم!

لبخند زدم!

و دیدم در مقابل اینهمه حرفهای زشت و تهمت و ... چقدر پوستم یهو کُلفت شد!

حالا دیگه اگه یه روزی بخوام از این قضیه یاد کنم همه جام نمیسوزه مثل یه ابله با ادعای من مودبم سکوت کردم! مثل یه مرد بددهن و عوضی رفتار کردم و راضیم از خودم!!

یه جاهایی از زندگی یهو میبینی آغشته به لجن شدی! چاره چیه! تو که انتخاب نکردی پرت بشی توی این لجن! اما لابد لازم بوده!

اگه همه ی اینارُ گفتم برای این نبود که به خودم افتخار میکنم!

فقط برای این بود که بگم واقعن یه روزایی از زندگی یهو پوست آدم کلفت میشه! اینو چند سال پیش توی یه صفحه از کتاب "سرزمین گوجه های سبز" نوشته "هرتا مولر" خونده بودم و امروز با تمام وجود لمس کردم...

مواظب باشیم! گرگ بارون دیده هم باشیم گول میخوریم!

اگه یه روزی یه دختر داشته باشم، کنارش میشینم و دوستای مجازیشُ چک میکنم و هر روز بهش یادآوری میکنم که این آدمها مجازی هستن و هیچ بعید نیست پشت این ظاهر متفکر و روشنفکر یه متجاوز پنهان شده باشه.

خیلی سال بود به این نتیجه رسیده بودم که آدمهای دنیای مجازی پوشال و دروغن خیلی سال بود از زندگیم دور نگهشون میداشتم اما ...

یادمون باشه اگر از قوانین و قواعدی که خودمون وضع میکنیم تعدی کنیم باید پاش وایسیم!

مواظب باشید که روح و قلب پاکتون طعمه ی حرف های قشنگ نشه!

من آدمهایی رُ میشناسم که به خاطر پررنگ شدن آدمها و حرفهای مجازی، زندگی خانوادگیشونُ به باد دادن!

من زنها و مردهای متاهلی رُ میشناسم که با حرفهایی که از جنس حرف همسرشون نبود گول خوردن و همه چیزُ از دست دادن و یا همه ی زندگیشونُ دارن در کابوس و حسرت زندگی میکنن!

متاسفم برای جامعه مون!

راستش فکر کنم دیگه زیاد از فحش ها و حرفهای ناموسی ناراحت نشم و شاید پاسخی مشابه به خودشون بدم!!

یه سر به پیج خانوم های هنرپیشه یا مشهور یا زیبا بزنید! کامنت هارُ بخونید! و دقیقن بفهمید که ما ایرانی ها داریم کجا میریم!

میدونید!

ناامیدانه، به این نتیجه رسیدم که دیگه مردُم جامعه ی ما اصلاح نخواهند شد پس بهتره ما هم مثل خودشون گرگ بشیم تا بتونیم از پسشون بربیاییم!

یا فرار کنیم!...

من پوستم کلفت شده و از پس همه چی برمیام حتی کشتن یه کثافت!!

روزنوشتِ امروز

دست خودت نیست که افکارت مسمومه! که توهم خیانت و توطئه در تمام بندبند وجودت ریشه دوونده!

دست خودت نیست که پشت هر محبت به دنبال یک پیغام مضر هستی! که فکر میکنی کیسه ها دوخته شده و چاه ها کَنده شده!

دست خودت نیست!

وقتی بهترین دوستت به خاطر پسرها رهات میکنه و بهت خیانت میکنه... بارها

وقتی دوست پسرت پشت سرت با دوستت چت میکنه ... بارها

وقتی از شدت حسادت پشتت حرف درمیارن و بهت میخندن و دیوونه خطابت میکنن .. بارها

وقتی همکاری که پا به پاش رفتی و سوتی هاشُ پنهون کردی و خیلی جاها به خاطرش حرفها خوردی، زیرآبت رُ میزنه به سادگی ... بارها

وقتی دوستت، برادرت، دوست پسرت، فامیلت ... میندازنت توی چاه، داغونت میکنن و از روی تکه تکه های قلبت رد میشن

دست خودت نیست که دور خودت سیم خاردار میپیچی و به محبت ها با وسواس نگاه میکنی و نمیپذیری

نمیپذیری آدمی کنارت نشسته و میگه دوستت داره و میخواد با تو بمونه داره راست میگه و در ذهنت راه های توطئه رُ بررسی میکنی! نکنه و مبادا و ... آره حتمن داره دروغ میگه و خیانت میکنه!...

نمیپذیری دوستی که هیچ دِینی به تو نداره به جز اینکه محبت دیده، انقدر خوب باشه که اینطوری دنبال شد کردنت باشه ...

حتی نمیپذیری که شرکتتون یه حسابدار داشته باشه که اهل زیرآب زدن نباشه و فقط رفیق باشه...

ولی

یه تکونی به خودت بده

بیا جلوی آینه و سلام کن به دخترک تنهای توی پیله و بچین تمام سیم خاردارهای سلولِ تاریکت رُ!

شاید بیشتر آدمها شکل هم باشن اما مطمئنن همه شون عین هم نیستن!

دوستی ... عشق ... وفاداری ... صداقت ... در درون آدمهاست، قسمتی از ضمیر و نهاد آدمهاست و پشت کردن به اون غیرطبیعیه

خوب بودن اصل واقعی آدمهاست

و کسی چه میدونه

شاید بعد از سی و سه سال به سادگی آدمهای خوب اومده باشن سر راهت

توهم توطئه رُ کنار بذار!

هیچ کس اون بیرون ننشسته که زیر پاتُ بکشه و افتادنت رُ تماشا کن!

آروم بگیر و مطمئن باش که حتی اگر باز این اتفاق بیفته تو قوی تر از اونی هستی که وا بدی! که غرق بشی! که از پا بیفتی!

سرتُ بالا بگیر و با آگاهی و شادی و خوش بینی

بپر وسط یک عشق

بپر وسط یک دوستی ناب

بپر وسط یک شغل خوب

و با خودت تکرار کن

خوبی هنوز زنده ست

و هیچ بدی اونقدر بزرگ نیست  که همه ی خوبی هارُ پاک کنه

دوستهای نادوستی که قسمتی از زندگی منُ خدشه دار کردید و اعتماد رُ از دلم کَندید

عشق های ناعشقی که قلبم رُ جریحه دار کردید

و هم خون های غریبه ای  که روحم رُ تکه تکه کردید

من

همه ی شمارُ به عاقبت اعمالتون میسپارم

و میرم

میرم تا غرق بشم از شادی، بین آدمهای خوب، آدمهای خوب واقعی که این روزها در آغوششون احساس در رویا بودن دارم...

خدایا شکرت