لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

خواب نوشتِ امروز

خونه ی عمو شلوغ بود

هر کی یه سمت میرفت. دخترعموها مشغول تزئین سالاد بودن. دختر عمه ها سیب زمینی پوست میگرفتن

هرکی یه سمتی میرفت و می اومد. همه لباس رسمی تنشون بود

شیرینی روی میز ناهار خوری...

میگفتن عروسی مهدیه

مهدی نبود اما، همه جا چشمم دنبالش بود اما خودش نبود و من میدونستم که این دور همی برای اونه...

از خواب پا شدم و تعجب کردم

هیچوقت از اون فامیلا نبودیم که اینطوری دور همی داشته باشیم! همیشه از اون فامیلای سگ و گربه ای بودیم! هیچوقت چشم دیدن موفقیت های همُ نداشتیم! همیشه منتظر زمین خوردن هم بودیم!

من؟ منم همیشه یکی از اونا بودم! اگرچه منتظر شکستشون نبودم و از شادیهاشون شاد میشدم اما چشم دیدنشون رُ نداشتم! منم یکی از همین بخشی ها بودم!!

از خوابی که دیدم تعجب کردم! مهدی پسرعموی عزیزم! یه سال از من بزرگتر... همبازی کودکی... چه خوب! قراره عروسی کنه...

ته دلم تیر کشید! همیشه دلم میخواست اگه قراره با کسی عروسی کنه اون من باشم!

دوباره خوابیدم و خوابمُ فراموش کردم تا مدتها...

یکی دو سال بعدش وقتی بیست ساله بودم؛

همه دور هم جمع بودیم توی خونه ی عمو

همون صحنه ها، همون دور همی...

برای مهدی بود، مهدی نبود اما ... مهدی مُرده بود. این دورهمی برای ختمش بود

و من خودم رُ بارها و بارها لعنت کردم که اون تصاویر رُ در خواب دیده بودم و نفهمیده بودم که مهدی قراره نباشه، که برم مهدی رُ ببینم اقلن برای آخرین بار...


ترسیدم از خودم، ترسیدم از خواب هام!

چند بار  دیگه از این خوابهام اتفاق افتاد و باز ترسیدم و یه روزی برای همیشه تصمیم گرفتم دیگه خواب های دیده م رُ ندیده بگیرم!

دیشب اما یهو یاد یکیشون افتادم


اون سال تازه از شرکت زده بودم بیرون به قهر! قصه ش احمقانه بود! وکیل شرکت ازم خوشش اومده بود و میخواست بیاد خواستگاریم. خواهر زن رئیس هیئت مدیره که مجرد بود و همکار،  این قضیه رُ فهمید و خودش و دامادشون تا تونستن اذیتم کردن و منم یه روزی زدم بیرون و دیگه حتی به تلفناشون جواب ندادم!

حال روحیم خراب بود! دنبال جرمم میگشتم برای اینهمه آزار! گاهی گریه میکردم!

یه شب که تا دیروقت بیدار بودم و کنترل تلویزیون به دستم، چشمم خورد به یه برنامه توی شبکه آموزش که متفاوت بود! خواننده ها ترانه میخوندن و شعرهای... وای شعرهای محبوبم... شدم طرفدار پر و پا قرصش و به واسطه سن و سالم عاشق پیشه!

تا سالها پای ثابت برنامه رادیو هفت بودم تا اینکه بعد از چند سال گفتن دارن میرن و قرار نیست بسازنش! فک کنم پیارسال بود. اینهمه وابستگی عجیب به نظر میرسه اما برای منی که تمام دلخوشیم شعره و آرامشی که بهم میده، رفتنشون کابوس بود و من گاهی تا صبح گریه میکردم! یه شب نصف شب از غصه به شماره مسیجشون پیام دادم که خیلی نامردید! حالا که شدید یه تیکه از زندگی آدم دارید میرید!!

روزای آخر سال بود فک کنم و روزهای آخر برنامه

یه شب خواب دیدم یه جایی دارم با آقای ضابطیان حرف میزنم! صبح که خوابمُ تعریف کردم مامانم بهم خندید و گفت از بس که به فکر برنامه شون هستی! شب آقای ضابطیان گفت که نمیرن و ادامه میدن و حتی اون مسیج منُ با خنده خوند و با خودم گفتم تعبیر خوابم این بود!

دیشب اما...

من وسط خوابم بودم! آقای ضابطیان و کافه ای که زده دقیقن همون چیزیه که من چند سال پیش توی خواب دیدم! همون بار و همون تم قهوه ای و صحبت با ایشون درمورد کتاب...

تمام دیشب مثل برق گرفته ها فکر میکردم به خواب هام

چند تا خواب دیگه باید اینطوری تعبیر بشه تا من بفهمم که خواب ها قسمتی از من هستن!

از بچگی همیشه خواب میدیدم به همه دارن یه چیز خوب میدن، گاهی آب چشمه ی کوثر، گاهی سیب، گاهی ... اما به من که میرسه تموم میشه! من توی خواب گریه میکردم و یهو یکی از طرف خدا می اومد بهم میگفت صبر کن برای تو توی راهه!

و تمام قصه ی زندگی من همین بود... صبر کن توی راهه!

و من هرچی صبر میکنم این انتظار لعنتی تموم نمیشه!

گاهی فکر میکنم زندگیم یه خوابِ بلنده...کاش یکی بیدارم کنه! تمام تَنَم کرخت شده!!

پ.ن: آهنگ مثل یه کابوس حامد بهداد رُ گوش  کنید شبیه حال منه!