-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 22 فروردین 1395 15:36
عصبانی هستم! این روزا به صورت پیش فرض عصبانی هستم! از آدمهایی که منو میبینن و از آدمهایی که منو نمیبینن، عصبانی هستم! از آدمهایی که ملامتم میکنن و از آدمهایی که تشویقم میکنن، عصبانی هستم! واقعن نمیدونم چه م شده! احساس میکنم دلم میخواد همه چیزو خراب کنم و از نو بسازم اما انگار توانش رو هم ندارم! دلم برای هیچکس تنگ نشده...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 11 بهمن 1394 09:14
اپیزود اول: منِ دیکتاتور نباش! ما چرا آدمارُ دوس داریم؟! اصلن ما آدمارُ دوس داریم یا خودمونُ در آینه ی چشم اونا دوس داریم؟! تا حالا بهش فکر کردی؟ وقتی میخوای دوستت رُ، خانواده ت رُ، مطابق خواسته ی خودت تغییر بدی وقتی تلاش میکنی مامان و بابات لباسی که تو میخوای بپوشن رفیقت یا عشقت اون کاری که تو میخوای انجام بده وقتی...
-
لیلی نوشت
سهشنبه 29 دی 1394 14:47
وقتی با یه آدمی که خیلی برات مهمه، خیلی دوسش داری، خیلی برات غیرقابل دسترسی و دور از انتظار بوده، وقتی باهاش مواجه میشی وقتی یهو میبینی روبروش نشستی و داری باهاش حرف میزنی، باید چیکار کنی؟ تو خودتُ میشناسی! قلبت داره وایمیسته تو عاشقشی! تو همه ی زندگیت اون آدم برات رویا بوده! تو ... "آروم بگیر" لبتُ گاز...
-
خواب نوشتِ امروز
چهارشنبه 23 دی 1394 15:31
خونه ی عمو شلوغ بود هر کی یه سمت میرفت. دخترعموها مشغول تزئین سالاد بودن. دختر عمه ها سیب زمینی پوست میگرفتن هرکی یه سمتی میرفت و می اومد. همه لباس رسمی تنشون بود شیرینی روی میز ناهار خوری... میگفتن عروسی مهدیه مهدی نبود اما، همه جا چشمم دنبالش بود اما خودش نبود و من میدونستم که این دور همی برای اونه... از خواب پا شدم...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 20 دی 1394 13:39
در روزهای کرخت روزهایی که شبیه هیچی نیستن جز یه خوابِ خرگوشی من پشت میزم مینشینم و کارهارُ بی حوصله اما کامل انجام میدم از اون روزاییه که ترجیح میدم کسی باهام حرف نزنه و با کسی حرف نزنم دلم میخواد توی سکوت کار کنم و گاهی وسط کار یهو همه چیز رُ رها کنم و تکیه بدم به صندلیم و فکر کنم فکر کنم به خواسته هام به رویاهام به...
-
روزنوشتِ امروز
چهارشنبه 16 دی 1394 16:38
اغلب پیش میاد که اطرافیانم بهم میگن من ولخرجم و بیست و چهار ساعته در حال خرید کردنم! راستش راست میگن! من ولخرجم اونقدر که معمولن پس اندازی ندارم و اگه بیکار بشم باید از بابا یا داداشم پول بگیرم! اما واسه این کارم همیشه یه تِزی داشتم که بهش پابندم! اول اینکه از کجا معلوم ما تا کی زنده باشیم و زندگی کنیم؟! قبول دارم که...
-
روزنوشتِ امروز
شنبه 12 دی 1394 16:03
روزهایی هستن که تو فقط دلت میخواد بخوابی و فراموش کنی باید کاری انجام بدی! روزهایی که دلت میخواد بگذره، حتی بدون هیچ حاصلی! روزهای کرخت، روزهای الکی، روزهای بی دلیل! گاهی حس میکنم خودمو نمیشناسم! حس میکنم چیزی که پیش میاد میتونه هر عکس العملی در پی داشته باشه! از طرف خودما! انگار خودم یه شخص ناشناسه با یه شخصیت...
-
روزنوشتِ امروز
سهشنبه 1 دی 1394 15:46
گاهی حس میکنم از پا افتادم! نه اینکه بُریده باشم! اما گاهی حس میکنم یه چیزایی که به خاطرشون دارم حرص میخورم، میجنگم و تحمل میکنم... کلن احمقانه ست! حس میکنم ترجیح میدم یه چیزایی رُ رها کنم! بی تکلف باشم! بدون پایبندی چه لزومی داره تعامل و دوستی های سطحی توی دنیای مجازی رُ ادامه بدم؟! فکر میکنم برای تحمل دنیای مجازی...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 29 آذر 1394 12:24
اپیزود اول: زنی رُ تصور کنید که تمام تلاشش رُ میکنه که زندگی کنه اونجور که براش آفریده شده! هر روز تلاش میکنه چیز تازه ای یاید بگیره، از موسیقی لذت ببره، به روی آدم ها بخنده، از خوراکی ها لذت ببره، کتاب بخونه و با کتاب اُخت باشه، قدر خانواده ش رُ بدونه، دوست خوبی باشه ... و شب که سرشُ روی بالش میذاره بگه: شب بخیر خدا...
-
روزنوشتِ امروز
سهشنبه 17 آذر 1394 15:19
یه روزایی احساس میکنی یهو پوستت چند سانت کُلفت میشه! یه اتفاقایی یه آدمایی... قصه از اونجا شروع شد که توی یکی از این سایتای مزخرف من با یه پسره آشنا شدم یه آشنایی سطحی و مسخره که اصلن قرار هم نبود به جایی برسه فقط مثل همه ی این سلام و علیک های سالهای گذشته بود! الکی که نیست! اینهمه ساله ما مثلن توی نتیم و گرگ بارون...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 1 آذر 1394 16:51
دست خودت نیست که افکارت مسمومه! که توهم خیانت و توطئه در تمام بندبند وجودت ریشه دوونده! دست خودت نیست که پشت هر محبت به دنبال یک پیغام مضر هستی! که فکر میکنی کیسه ها دوخته شده و چاه ها کَنده شده! دست خودت نیست! وقتی بهترین دوستت به خاطر پسرها رهات میکنه و بهت خیانت میکنه... بارها وقتی دوست پسرت پشت سرت با دوستت چت...
-
لیلی نوشت
یکشنبه 17 آبان 1394 14:32
روزهای روز مرگی، روزهای تکرار و تکرار و تکرار، روزهای خالی از معجزه حتی نوشتن ندارد روزهایم اندوه ... ماه دوم پاییز ... آبان دلم میخواست دختری متولد آبان داشتم و شاید نامش را آبان دخت می گذاشتم! من محصور پشت میز سفیدی که شبیه تخت تیمارستان شده! آبانم به جای ماه تولد دخترم شده ماه غرغرهای مداوم مادری که بیمار است و تنی...
-
روزنوشتِ امروز
دوشنبه 13 مهر 1394 14:30
امروز از آن روزهایی بود که دلم میخواست خودم را بردارم و گم شوم در دوردست های زندگی! از آن روزهایی که دلت میخواهد خودت را پاک کنی و منکر بشوی هرچه بودی و هر چه کردی! یک منِ جدید باشی که دلش هیچ چیز نخواهد و برای هیچ چیز تنگ نشود و نسبت به هیچ چیز تعصب نداشته باشد! امروز از آن روزهایی بود که دلم میخواست نامرئی باشم شبیه...
-
روزنوشتِ امروز
شنبه 4 مهر 1394 15:56
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من... "مارگوت بیکل" * چه میکنی با حرفهایی که...
-
من لولو قورت دادم!
سهشنبه 24 شهریور 1394 15:45
اعتراف میکنم که گاهی شدیدن از درک آدمها عاجز میشم! اعتراف میکنم که گاهی حس میکنم من از یک جزیره ی ناشناخته با آداب و رسوم و آموزشهایی جدای این مردم میام! که گیج میشم بینشون که گم میشم بینشون! من آدم ساده ای هستم! یا میخوام یا نمیخوام! حد وسط هم نداره! اونقدر ساده هستم که هر چیزی برام یا تعریفی داره یا اگر از تعریفش...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 22 شهریور 1394 13:34
داشتم تسوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش میخوندم که رسیدم به اونجا که تسوکورو فکر میکرد چرا یهو همه در زندگیش غیب میشن و به سادگی دوستی هاشو از دست میده! یهو دیدم همه مون یه تسوکورو هستیم همه مون یهو و بدون دلیل گم میکنیم خیلی چیزها و خیلیهارُ! اول میخواستم بگم من! لیلی همه در زندگیش غیب میشن! که دوستی هاش یهو به...
-
مجرد جان!
چهارشنبه 11 شهریور 1394 12:22
داشتم یه مقاله توی برترین ها میخوندم که به نظرم خیلی خوب بود پیشنهاد میدم بخونیدش: لذت بردن از مجردی! خیلی چیزهایی که گفته خوبه و البته که من اغلب بهش میپردازم! اجتناب ناپذیره! شرایط کنونی جامعه ما به سمتی رفته که میزان ازدواج ها به دلایل مختلف از جمله شرایط بد اقتصادی و البته ترسو شدن دختر و پسرها برای شروع زندگی،...
-
روزنوشتِ امروز
چهارشنبه 11 شهریور 1394 11:46
هوای خنک رد پای بارون دیشب توی چاله های شهر گاهی صدای کلاغی از اون دور دورا روز آروم بدون سَرخَر! حالِ خوشی که باهاش به تمام کارات میرسی لَم بده و رویا ببین پاییز پیچیدن سوئی شرت دور تن برگهای زرد و خشک و خش خش دلنشینشون لُپ های یخ کرده پاییز پادشاه فصل ها به خودم میگم داره میاد! بمون! چقدر خوبه که پاییزُ آفریدی خدا...
-
لیلی نوشت
دوشنبه 2 شهریور 1394 11:14
انگار گفته بودم که همه چیز را دوست میدارم انگار گفته بودم وسط یک رویا بیدار شده ام و زندگی کردن را عاشقم انگار گفته بودم همه چیز را میتوانم تحمل کنم که گربه ای هستم که هر جای دنیا پرتم کنند روی دست و پایم پایین می آیم و انگار ... انگار ناگهان چشمهای شیطانی به زندگیم نظر کرده باشد! پرت شده ام وسط جهنم! پرت شده ام میان...
-
لیلی نوشت
دوشنبه 26 مرداد 1394 18:50
درد می کشد! وقتی سر برادر عزیز کرده اش فریاد میزند که چرا با خستگی میخواهد به دنبالش بیاید، درد میکشد! وقتی قرار شده ترفیع بگیرد و آدم مهم تری باشد، درد میکشد! وقتی تمام کارهای مسخره را از سرش باز میکند و قرار است نفس بکشد و عذاب وجدان میفتد به جانش، درد میکشد! من دخترکی را میشناسم که درد کشیدن را از زندگی کردن بیشتر...
-
لیلی نوشت
دوشنبه 12 مرداد 1394 08:58
تمام چیزی که توی گلویت گیر میکند و گفتنی نیست یک جمله است دستهایت خالیست! و دلت دستی را میخواهد که توی موهایت، روی گونه ات و حتی روی مچ پایت نقش کند بودن را! سلام حال من خوب است ایستاده ام بعضی جاها خم میشوم و حواسم هست که نیفتم! بعضی جاها گریه میکنم و حواسم هست که نشکنم! نگاه نمیکنم، نمیبینم و تنها تخیل میکنم من زنی...
-
روزنوشتِ امروز
یکشنبه 14 تیر 1394 12:21
پشت میز آروم میتونی همه چیزُ نشنیده بگیری! صدای زنگ تلفن، صدای جلسه ی اتاق مدیر، صدای نق نق حسابداره! صدای بچه های اونور، حتی صدای کاسه بشقاب توی آشپزخونه! همه شون گم میشه توی صدای ملایم بادی که از توی دریچه ی کولر میاد و میپیچه توی شالت و آروم گوشهاتُ نوازش میکنه... یه حس ناب میپیچه توی تنت یه کرختی خاص با خودت فکر...
-
لیلی نوشت
سهشنبه 9 تیر 1394 13:43
- خیلی وقته بغلم نکردی... - بغل میخوای؟ پاشو خجالت بکش خرس گُنده! - نخند! دلم بغل محکم میخواد! چرا بهم توجه نمیکنی! - غر داری؟ خب بزن! - نخند! به این نمیگن غُر! به این میگن طلبیدنِ حق! - :)) - آره بخند! جای من نیستی که بفهمی همه ی آدمهای اطرافت به عنوان یه آدم قوی روت حساب کنن یعنی چی! جای من نیستی که توی خیابون پات...
-
خوشحال!
دوشنبه 8 تیر 1394 07:47
من یه خواب مونده ی خوش شانسم! برای اولین بار در تمام دوران کارم (دروغ چرا نهایتا سومین بار!) خواب موندم! نزدیک یه ساعت و نیم :)) ولی به موقع رسیدم شرکت! به این میگن خوش شانسی که یه پیکان مهربون از سر کوچه تا جلوی شرکت با آدم خواب مونده هم مسیر باشه! و اینگونه است که امروز با چشمای پُف کرده و بدون آرایش شروع میشود! :D...
-
که عشق آسان نمود اول!
یکشنبه 7 تیر 1394 11:57
باسلام و خسته نباشید خدمت خودم که دو ساعته دارم تلاش میکنم یه جا گیر بیارم غرامُ بنویسم و شما که فضولیتون گرفته غرامُ بخونید!! اول: لازم میدونم از این تریبون از بلاگفا تشکر کنم که بعد از دو ماه تعطیلی، وبلاگِ بدبخت منُ از پایه و اساس پاک کرده و هیچی از آرشیو سه ساله م نمونده! البته از خودمم تشکر میکنم که هیچوقت از...