لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

لیلی نوشته ها

روزنوشت ها، مزخرف نوشت ها، غرغرنوشت ها و نقل قول های یک دختر بچه ی سی و سه ساله!

روزنوشتِ امروز

داشتم تسوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش میخوندم که رسیدم به اونجا که تسوکورو فکر میکرد چرا یهو همه در زندگیش غیب میشن و به سادگی دوستی هاشو از دست میده!

یهو دیدم همه مون یه تسوکورو هستیم همه مون یهو و بدون دلیل گم میکنیم خیلی چیزها و خیلیهارُ!

اول میخواستم بگم من!

لیلی

همه در زندگیش غیب میشن!

که دوستی هاش یهو به بن بست میرسه

روابط عاشقانه ش که بدتر از همه

اما یاد اون دیالوگ فیلم شب یلدا افتادم که همه چیز کم کم اتفاق میفته از خیلی قبل...

شاید!

شاید تمام اتفاقاتی که در زندگی هامون میفته از قبل، از خیلی قبل در حال وقوع بوده! مثل قصه ی چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد! همه مون حواسمون نیست و یهو میبینیم جاش خالیه!

مثلن اون دوستهایی که از دست دادم شاید از قبل از اون موقعی که شروع کردن به با من نبودن و با اونهای دیگر بودن، داشتن کم کم طعم بی من بودن رُ مزه مزه میکردن

و اون مردی که ناگهان ناپدید شد، همونی که اونهمه دوستش داشتم شاید کم کم و اون لحظه هایی که حس کرد من خیلی دوستش دارم، ترسید و جا زد

و من

مطمئنن همون سربه هوای همیشگی بودم که دنیارُ از دریچه ی چشم خودم میدیدم!

دریچه ی من خیانت نمیکنم و من ترک نمیکنم و من هستم مگر اینکه تو نباشی!

و این من بودن ها در مواجهه با نبودن ها ناگزیر به رفتن شد!

سخت بود؟!

سخت نیست! زندگی آسونه! هر علتی را معلولیست!

هر حادثه ی دردناکی از سرچشمه ی بی توجهی ما در لحظه ای نشأت میگیره!

و بی شک این خود ما هستیم که اجازه ی ناپدید شدن به هر چی رُ میدیم!

اما چه باید کرد؟!

باید ایستاد و سربلند کرد و از نو ادامه داد!

به دنبال رفته ها رفتن،

چشم به جاده ها دوختن

بی شک مارُ از اونچه در راهه غافل میکنه ...

من لبخند میزنم و به خاطره ها نگاه میکنم

به جای خالی ها

به رد پا ها

و برای آدمها آرزو میکنم زمانی سرشون به سنگ بخوره که دیر نباشه!

و برای خودم آرزو میکنم که تا عمر دارم بفهمم و درک کنم که هر علتی را معلولیست!

و علت هر چه بر من میگذرد، منم!

مجرد جان!

داشتم یه مقاله توی برترین ها میخوندم که به نظرم خیلی خوب بود پیشنهاد میدم بخونیدش:

لذت بردن از مجردی!

خیلی چیزهایی که گفته خوبه و البته که من اغلب بهش میپردازم!

اجتناب ناپذیره! شرایط کنونی جامعه ما به سمتی رفته که میزان ازدواج ها به دلایل مختلف از جمله شرایط بد اقتصادی و البته ترسو شدن دختر و پسرها برای شروع زندگی، بسیار کم شده!

کاریش نمیشه کرد! همه مون در این دام گیر افتادیم و واقعن براش راه حلی نداریم!

اما حقیقت اینه که دنیا به آخر نرسیده!

سالها پیش وقتی یک لباس زیبا میدیدم میخریدم و به خودم میگفتم میذارم بعد از ازدواج بپوشم! یا وقتی وسیله ی زیبایی میدیدم یا هدیه میگرفتم میذاشتم برای جهازم!

اما الان چند ساله که به خودم میگم طوری زندگی کن انگار فقط حالا رُ داری! فقط همین امروز!

هرچی هدیه بگیرم چه لباس و چه وسیله استفاده میکنم

هرچی دوست دارم و داشتنش برام لذت بخشه تهیه میکنم از کتاب و کاکتوس بگیر تا روتختی دلخواه

و زندگی رو اونطور که خوبه و واقعن لذت بخشه میچینم برای خودم

لحظه های ناب زندگیم رُ میبلعم و نمیذارم بمونه تا بلکه یه روزی ازش لذت ببرم!

و تهش به خودم میگم یا کسی وارد زندگیم میشه و یه زندگی مستقل شروع میکنم یا نه! فرقی نداره!

امروز رُ زندگی کنیم تا حسرت نخوریم

کتاب بخونیم

باغبونی کنیم

رنگی رنگی بازی دربیاریم

کارهای جدید یاد بگیریم

و مهم تر از همه "رویا ببینیم"

۱۵ راه برای لذت بردن از دوران مجردی

روزنوشتِ امروز

هوای خنک

رد پای بارون دیشب توی چاله های شهر

گاهی صدای کلاغی از اون دور دورا

روز آروم

بدون سَرخَر!

حالِ خوشی که باهاش به تمام کارات میرسی

لَم بده و رویا ببین

پاییز

پیچیدن سوئی شرت دور تن

برگهای زرد و خشک و خش خش دلنشینشون

لُپ های یخ کرده

پاییز

پادشاه فصل ها

به خودم میگم داره میاد! بمون!

چقدر خوبه که پاییزُ آفریدی خدا جووون

پادشاه فصل ها پاییز در راه است...

لیلی نوشت

انگار گفته بودم که همه چیز  را دوست میدارم

انگار گفته بودم وسط یک رویا بیدار شده ام و زندگی کردن را عاشقم

انگار گفته بودم همه چیز را میتوانم تحمل کنم

که گربه ای هستم که هر جای دنیا پرتم کنند روی دست و پایم پایین می آیم

و انگار ...

انگار ناگهان چشمهای شیطانی به زندگیم نظر کرده باشد!

پرت شده ام وسط جهنم!

پرت شده ام میان آدمهایی که تنفر کمترین حسم نسبت به خودبینی ها و ظلمشان است

و اینک در میانه سال دو هزار و خورده ای! بعد از دو هزار و خورده ای سال تقلای انسان برای برابری و انسان بودن،

نشسته ام زار که فریاد مظلوم به کجا خواهد رسید

و همچون مورچه ای ناتوان، گرفتار در تارهای تنیده ی عنکبوتی وحشی

هر روز صب برمیخیزم، تقلا میکنم و بیشتر فرو میروم و مثل آدمهای ترسو به جای تغییر دادن، نفرین میکنم!

لعنت به تو! هرگز تصور نمیکردم که صبح به صبح به جای سلام دادن به خورشید و خیابان، برخیزم و ثانیه شماری کنم برای دیدن تلافی روزگار در زندگی تو!

لعنت به تو!

میتوانستیم آدمهای بهتری باشیم

میتوانستیم دستهای یکدیگر را برای بالا رفتن بگیریم

میتوانستیم شانه به شانه ی هم بخندیم

اما

بعضی از آدم نماها مثل تو هیچگاه نخواهند فهمید که زندگی چیزی فراتر از این لحظه و این میز و این پُست است

زندگی چیزیست آن بالاها، بالاهایی که فراموشش کردیم

و من رنج میکشم و قلبم به درد می آید از اینکه مورچه ی اسیر این دامم

اما

تجربه ثابت کرده لیلی نمی ماند

لیلی تمامش میکند ... همین روزها و تو به درک میروی!

لیلی نوشت

درد می کشد!

وقتی سر برادر عزیز کرده اش فریاد میزند که چرا با خستگی میخواهد به دنبالش بیاید، درد میکشد!

وقتی قرار شده ترفیع بگیرد و آدم مهم تری باشد، درد میکشد!

وقتی تمام کارهای مسخره را از سرش باز میکند و قرار است نفس بکشد و عذاب وجدان میفتد به جانش، درد میکشد!

من دخترکی را میشناسم که درد کشیدن را از زندگی کردن بیشتر بلد شده!

دخترکی که فقط یک کنج میخواهد برای گریه های بلند یا شاید یک شلوغی مطلق برای فریادی از ته دل!

دخترک شبیه ماری در حال پوست اندازی، شبیه زجری برای زیبایی، درد میکشد و کسی نمیفهمد که کم مانده

که کم مانده

کم مانده ببُرد و برود و گورش را گم کند!